داود مرزآرا – ونکوور
۱- هیچ گلی بوی گلهای دامنت را نمیدهد.
۲- آینه، تصویر شخص نابینا را به او نشان نمیداد.
۳- جارو برقی عنکبوت و مگسی را که در تارش گرفتار بود، شکار کرد.
۴- سلام و خداحافظی را همزمان به کسی میگویم، که حرفی برای گفتن نداشته باشم.
۵- زمانی که خواب میبینم، تنها نیستم.
۶- کتاب از واژهها نگهداری میکند.
۷- قوهٔ جاذبهٔ زمین فقط با پرندهها کنار میآید.
۸- باد آرامش دریا را بههم زد و دریا با اعتراض خودش را به صخره کوبید.
۹- گوسفندها در دامنهٔ کوه زیر آفتاب داغ، مطیع و آرام سر به زیر انداختهاند، غافل از اینکه چوپان و سگهای گله آنها را در محاصره دارند.
۱۰- بیتاب زیر آب میرقصید تا به ریسمان هوای آزاد بیاویزد.
۱۱- کویر، ملتمسانه به ابری که از بالای سرش رد میشد، نگاه میکرد.
۱۲- تنها ساعت است که دور خودش میچرخد و به جلو میرود.
۱۳- با هم زندگی میکردند، ولی نه برای هم.
۱۴- پروانهای که نتوانست به پیله برگردد، خودش را در آتش انداخت.
۱۵- مانکن از پشت ویترین برای خریدار قر و قمیش میآمد.
۱۶- وقتی بازنشسته شد، تازه به چرائیِ زندگی فکر کرد.
۱۷- اخیراً کارگاههای سنگ قبرتراشی سهشیفته شدهاند.
۱۸- به قبرستان میرفت تا به گذشتهها سری بزند.
۱۹- گاوها در اسپانیا از دستمال قرمز خشمگین میشوند و بعضیها در ایران از دستمال سبز.
۲۰- برای اینکه همسایهها را آشتی دهد، با آنها دستبهیقه میشد.
۲۱- چنان از دست «مسئولیت» فرار میکرد، که کسی به گردش نمیرسید.
۲۲- درخت بهتر از هر کس، با رگ و پوست خود معنی «چهار فصل» را حس میکند.
۲۳- فصلها که تغییر میکنند، ما پیر میشویم.
۲۴- نویسندهٔ خوب پشت اثر خود پنهان میشود.
۲۵- وقتی زندانی آزاد میشود، زندانبان هم نفس راحتی میکشد.